دکتر صادق شیخ زاده _ دانش آموختۀ مقطع دکترای زبان و ادبیات فارسی | تفكر حافظ چند بنیان اصلی و استوار دارد كه همه عناصر فكـری و نیـز راهبردهـا، رهنمودها، و رفتارهای او در زندگی بر روی این بنیانها بنا شده است. از این رو آشنایی با اندیشه و آیین حافظ، مستلزم شناختن این پایه ها و بنیانهـای اصـلی تفكـر اوسـت و بدون چنین تمهیدی نمیتوان در راه یافتن به دنیای اندیشه وگشودن گره های فكـری و درك ابهامات شعری او كامیاب شد. با این وصف، بسیاری از مفسران شعر حافظ رسـم كار را بر این گذاشته اند كه از طریق تفسیر بیت به بیت غزلهای او و یا گـزینش چنـد غزل و كنار نهادن چندین برابر آن، حافظ را تفسیر كنند تا آنچه را كه دربـاره او تـصور میكنند به تأیید برسانند و چنانچه در میانه تفسیر، برخی از ابیات شعر او بـا پنـدارهای آنان انطباق و همخوانی پیدا نكند، دست به تأویل و توجیـه، و حتـی تحریـف ببرنـد و آنگونه بیتها را از مفهوم حقیقی و آشكارخود تهی كنند! انگیزه ایـن شـیوه تفـسیر آن است كه بسیاری از مفسران شعر حافظ، درست برخلاف خود او، شدیداً محافظـه كـار بوده اند- چه در برابر سنّتهای حاكم، چه در برابر تفكر غالب، چـه در برابـر چـرخ و فلك و غیر آن، كه حافظ پیش روی همه آنها به اعتراض و گستاخی برمـیخاسـت!- و در نتیجه همواره تفسیری ازشعر حافظ به دست میدهند كه با آن سنتهـای حـاكم و تفكر غالب سازگار باشد، این تیره از مفسران حافظ هیچ شباهتی با او ندارند و شریعتی درست میگفت كه: »حافظ اگر زنده بود با هـیچ یـك از اینـان در یـك كوچـه سـاكن
نمیشد«. )شریعتی، 1361، ص7)
همه تفسیرهایی كه از شعر حافظ نوعی تصوف و عرفان، از نوع تـصوف و عرفـان
غزالی و نجم رازی، و یا حتّی مولوی و عطار و ... در آورده اند، شیوه كـار خـود را بـر همین اساس پی ریزی كرده اند، یعنی نخست با مشاهده چند مفهوم همانند بـا مفـاهیم عرفانی در شعر او، پیشاپیش تصمیم خود را برای تفسیر عرفانی آن گرفتـه انـد، و هـیچ گاه به یك جست و جوی دقیق و گسترده در دیوان شعر او، كه مستلزم یـافتن خطـوط برجسته اندیشه اوست، دست نبرده اند، و در نتیجه آن همه تفاوت و ناهمسـویی را كـه میان اندیشه و هستی شناسی او با اندیشه و هستی شناسی تصوف وجود دارد و سراسـر شعر او را پوشانیده است، ندیده اند، و در برابر، شباهتها و همسویی هـای سـاختگی و بی پایه ای را درمیان این اندیشه با آراء اهل تصوف تراشیده اند، در حالی كه پیش از هـر چیز»نادیده گرفتن اندیشه های فلسفی عمیق اوكه غالباً جنبه بـدبینی و انكـار خیـام وار پیدا میكند، امكانپذیر نیست« ) به ویژه كـه در كنـار ایـنگونـه اندیشه های فلسفی »حافظ همه جا از جام می و شراب و نقد جهان و نقد عـیش سـخن میگوید و اگر اینها صوفیگری باشد پس باید گفت كه در این صورت همه صوفی اند«با گسترش نظر در مجموع ایـن ویژگـیهـای اندیشة حافظ باید گفت كه »اساس مشرب فلسفی او از نظـر عمـق اندیـشه و وسـعت دامنه افكار، از حدود مشرب صوفیه متجاوز است و خواجه شیراز در راه تبیین نظریات فلسفی خود، مقید به متابعت هیچ یك از اصول مطروحـه و مـسلّمه در تـصوف نبـوده است«اما برخلاف این شیوة تفسیر و اندیشه شناسی بـی قاعـده و پراكنـده كـار، چنانچـه ورود به شعر حافظ از طریق خطوط بنیادین اندیشة او صورت پذیرد، تفـسیر عناصـر و اجزای فرعی و كناری آن نیز سـهولت بیـشتری پیـدا مـیكنـد و هـیچگونـه نیـازی بـه پراكنده گویی، دستكاری، و یا توجیه و تحریف نخواهد بود. این شیوة تفـسیر مـستلزم آن است كه ابتدا دغدغه ها و دل مشغولیهای اصلی، و یا همان خطـوط بنیـادین تفكـر حافظ را كه در سراسر شعر او جریـان دارد پیـدا كنـیم و آنهـا را محكمـات اندیـشة او بدانیم و آنگـاه در پرتـو آنهـا، عناصـر فرعـی و نـامرئی اندیـشة او را كـه در حقیقـت متشابهات شعر اوست، بشناسیم. یعنی در آغاز ببینیم كه دل مشغولیهـا و دغدغـه هـای اصلی حافظ در سراسر شعر او چیست؟ و كدام تفكر بنیادی در شعر او پیوسـته تكـرار میشود و استخوانبندی اندیشة او را تـشكیل مـیدهـد، و حـافظ همـواره بـر روی آن پافشاری و تأكید میورزد و در ابلاغ و تفسیر آن میكوشد؟ چنـین دغدغـه هـایی را دل مشغولی اصلی و بنیادی اندیشة او بدانیم و آنگاه با تكیه بر این مبانی و رگه های اساسی اندیشة او، به تفسیر ساحات دیگر اندیشه او بپردازیم. یك جستوجوی دقیق در شعر حافظ نشان خواهد داد كه بنیانهای اساسی تفكر او، یعنی دغدغه هایی كه سراسر زندگی حافظ را مشغول خود كرده و بیشترین بسامد را در دیوان او پیدا كرده است، و حافظ همة هستی و حیات را بر پایة آنها تفسیر میكند، از این قرارند:
1- اندیشیدن به مرگ و ناكامی انسان: بزرگترین دل مشغولی حافظ كه در سراسـر شعر او موج میزند و كمتر غزلی از دیوان شعر او مـیتـوان یافـت كـه آن را مـنعكس نكند، هراس و نگرانی او از مرگ و ناتمامی حیات و ناكامی انـسان اسـت و ایـن نكتـه حافظ را از تیره عارفان پرشور و گرم رو جدا میكند و در كنار اندیـشمندان دل سـرد و نومیدی مانند خیام مینشاند كه اندیشیدن به »ناپایداری عمـر و نـا ایمنـی وضـع بـشر« پیوسته بر نگرانی او میافزاید و » كوتاهی زندگی و گذشـت جـوانی در اندیـشة او بـه صورت یك وسواس در میآید.«  بـی هـیچ تردیـدی میتوان گفت كه نظام اندیشه و جهانشناسی حافظ بر روی دغدغه بنیادین او بنـا شـده است، و چنانچه مرگ در جهان انسانی وجود نمیداشت، و یا حتّی انـدازة عمـر انـسان
اندكی بیش از دورة طبیعی و معمولی آن میبـود، آنگـاه اندیـشة حـافظ و شـعر او نیـز ماهیت دیگری پیدا میكرد؛ و به تناسب طولانی شدن زندگی، تغییـر مـییافـت؛ یعنـی چنانچه زندگی انسانی، از60-70 سال، به 200 -300 سال افزایش مییافت، این شعرها وضعیت متفاوتی پیدا میكرد، و هر گاه این رقم به500 تـا1000مـیرسـید، موضـوع و ماهیت این شعرها عوض میشد، و اگر انسان جاودانه میبود، شعر حـافظ موضـوعیت خود را از دست میداد! دغدغه های او از میان میرفت، و آنگـاه بـا شـعر و اندیـشه ای یكسره متفاوت روبه رو میشدیم كه هیچ شباهت یا همانندی با آنچه كه امـروز بـه نـام شعر و اندیشة حافظ میشناسیم نداشت. آیا چنین تحـولی در اندیـشة عارفـان بزرگـی كـه دربـارة مـرگ بـه گونـة دیگـری میاندیشند نیز تأثیر میگذاشت؟ 
بی تردید آری، اما این تأثیر درست در جهتی مغایر بـا تأثیر آن بر روی اندیشة حافظ بود، یعنـی اضـطراب و نـاآرامی آنـان را بـرای رهـایی از زندگی بیشتر میكرد. زیرا در این صورت تحمل یك زنـدگی 500 سـاله بـرای مـردی مانند مولوی كه همان زندگی 50 یا 60 ساله را نیز با دشـواری و درد تحمـل مـیكـرد، گران و ناممكن میشد؛ و البته بازتاب آن، اندیـشه و شـعر او را نیـز از بنیـان دگرگـون میكرد، اما- چنانكه گفتیم- در جهتی مغایر با شعر حافظ یا خیام. چنین حادثـه ای هـر اندازه كه برای مولوی دردناك و سخت میشد، برای حـافظ و خیـام مطلـوب و لـذت بخش بود! آنگاه این دو شاعرمتفكر، دیگر نیازی به انداختن طرحی نـو و شـكافتن بـام فلك نمیدیدند، و اینبار حتّی نگران افتادن رخنه یا تَرَكی در سقف آن میشـدند! زیـرا آنچه كه موجب شده است تا خیام و حافظ در زندگی بـه دسـت بـردن در كـار فلـك بیندیشند، و حتّی در صورت امكـان آن را از میـان بردارنـد، همـین ناكـامی انـسان در زندگی و ناچاری او در برابر مرگ بود! این دو شاعر متفكّـر، هـر روز و هـر لحظـه بـه همین درد بزرگ اندیشیده اند. دنیای ایـن دو شـاعر، دنیـایی اسـت سـرد و دردآلـود و »بیثبات و دائم در حال ویرانی«)،، و در آن هـیچ مـسأله ای
..
مانند مرگ انسان را به اندیشیدن نمیخواند! اندیشیدن به موضوعات دیگر- مانند ریا و دروغ- موضوع و مشغله ای فرعی است، و مسائل دیگر- ماننـد فلاكـت زنـدگی انبـوه انسانهایی كه از همین زندگی كوتاه و ناتمام هم، به غیـر از فقـر و تیـره بختـی چیـزی
نمیبینند- نیز ارزش تأمل و حتی توجه ندارد. در هر صورت، اندیشیدن به مرگ و پایان تلخ زندگی، به قدری حافظ را مشغول
خود كرده است كه بی هیچ گمانی میتوان گفت مهمترین عنصر اندیشه و سنگ پایه هستی شناسی او را پدید آورده و آنگاه همه راهبردها، رهنمودها و رفتار روزانة او در زندگی بر روی این شالوده اساسی اندیشه های او قرار گرفته است. ابیات زیر كه اندكی
از بسیار است، چنین اندیشه ای را تبیین میكند: عاقبـت منـزل مـا وادی خاموشـان اسـت
حالیــا غلغلــه در گنبــد افــلاك انــداز
جهان چو خُلد بـرین شـد بـه دور سوسـن و گـل
ولی چه سود كه دروی نه ممكن است خلـود!
جهان
كه ریزه اش سر كسری و تاج پرویز اسـت كــــه دیدســــت ایــــوان افراســــیاب 
كاین كارخانهای است كه تغییـر مـیكننـد .
چنین تعبیری از زندگی، حافظ را وا میدارد كه پیوسته نگـران زنـدگی باشـد و بـه شتاب و گریز آن بیندیشد و از ناكامی انسان و تلخی فرجام حیات بـر خـویش بلـرزد. برای تحصیل یقین در این اندیشه و تبلیغ آن به دیگران بر لب جـویی بنـشیند و رفـتن عمر را به عیان نشان دهد. عمر آدمی را نماد ناپایداری بداند و حتـی عبـور بـی اعتنـای معشوق را از برابر خویش، به گذشتن عمر تشبیه كند، ایـن همـه اندیـشیدن بـه مـسألة مرگ كه در سراسر شعر حافظ موج میزند، مفسر اندیشة او را وا میدارد كه در تفـسیر شعر حافظ و اندیشه های او، این اندیشة بنیادین او را دخالـت دهـد، و ابعـاد و عناصـر
دیگر اندیشة او را در پرتو این دغدغة بزرگ او بنگرد. 
2- جبر گرایی: دومین پایة بنیادین تفكر حافظ كه همة فضای شعر او را فراگرفته و
بیشترین بسامد را در میان عناصر اصلی اندیشه او دارد، جبرگرایی است. میتوان گفت كه حافظ جبرگراترین چهرهه ادبیات كلاسیك ایران است و هیچ اندیشمند دیگری، مانند او به قدرت تقدیر در زندگی و رفتار آدمی اعتقاد نشان نداده است! از این بُعد، انسان شعر حافظ، موجودی است ناكام و ناتوان و ناچیز، و اقتدار تقدیر هیچ جایی را برای دخالت او در كار زندگی و تعیین سرنوشت خود خالی نگذاشته است. او در هر سه برهه اصلی حیات خود- آمدن، بودن، و شدن- قدرت هیچ انتخابی را ندارد، و تدبیر او از تغییر دادن كار تقدیر ناتوان است. یعنی هم در آغاز كار،» قسمت ازلی را بی حضور او كرده اند« و هم در زندگی دنیایی» چنان كه پرورشش میدهند میروید« و سرانجام نیز بی آن كه او بخواهد و یا نقش مقصود را از كارگاه هستی بخواند، »كار
جهان سر خواهد آمد«. این تعبیر از زندگی، اوج جبر گرایی است، و در نتیجه اندیشة حـافظ را از سـنخ آن
دسته از اندیشه های شرق نشان میدهد كه همـواره انـسان را در برابـر قاهریـت تقـدیر هیچكاره خوانده اند. با این وصف چنانچه حافظ در یك دو بیت از اشعار خود سخن از تأثیر یا تمنای آدمی در تغییر كار جهان و بر هم زدن چرخ یا شكافتن سقف فلـك و در انداختن طرحی دیگر گفته باشد، باید آن را یا یك شوخی و شعار شاعرانه تلقی كـرد و یا در زمره تناقض گوییهای او- كه سراسر شعرش را انباشته اسـت- جـای داد! زیـرا این شیوه جبرگرایی و اعتقاد به ناتوانی انسان در دست نیروهای فـائق هـستی، بـیش از هر چیز به انتفای قدرت آدمـی در تغییـر پـیش آمـدها، و پـس از آن بـی معنـی شـدن مسئولیت او در ایفای چنین نقشی میانجامد و حتّی همه حیات را از مفهـوم و مقـصود تهی میكند. بدین دلیل روشن كه وقتی میتوان از مسئولیت و معنی در زنـدگی سـخن گفت كه انسان قدرت در پیش گرفتن راهی را داشته باشد كه خود آن را برگزیده است، وگرنه، غلتیدن در سراشیبی دره ای كه در آن نه فرصتی برای درنگ و توقف هست و نه اختیاری برای تغییر مسیر، و پایان كار نیز نابود شدن در اعماق دره اسـت، حـائز كـدام ارزش یا اهمیتی میتواند باشد، تا در آن از اختیار یا قدرتی هم سخن بگوییم؟ انسان در شعر حافظ چنـین وضـعیت بغـرنج و درد آوری دارد، و ایـن شـیوة جبـر اندیشی، گاه حافظ را به تلافی جستن و موضع گرفتن در برابر هستی میكـشاند و گـاه به تسلیم و شكست! یك جا توصیه میكند كه »رضا به داده بده و از جبـین گـره بگـشا زیرا كه بر من و تو در اختیار نگشاده انـد« و در جـای دیگـر مـیخواهـد بـا مـستی و كامگیری در برابر یك قدرت قاهر دشمن كیش بایستد تا هر بهره ای را كه مـیتوانـد از چنگ تقدیر دریابد، و اندوه ناكامی خود را در امواج مستی فراموش كند. هـر چنـد كـه همین اندازه از قدرت را نیز كار تقدیر یا جزئی از سرنوشت رقم خورده ای كه خـود او در آن حضور نداشته است! در چنین طرح تعیـین شـده ای، هـر كـسی نقـشی را بـازی میكند كه تقدیر برای او تعیین كرده است: یكی در ریا میزیـد و دیگـری بـا آب بـاده رنگ ریا از جامه خود میشوید، یكی خود پرستی را قبله خویش كرده است و دیگـری نقش خود پرستی را با می پرستی خراب میكند و ... اما همگان راه مشیت را میپیمایند
زیرا »كه نیست معصیت و زهد بی مشیت او«:
نسبت مكن بـه غیـر كـه اینهـا خـدا كنـد
كه نیست معصیت و زهـد بـی مـشیت او
عاشقی گفت كه تو بنـده بـر آن مـیداری
نـصیبة ازل از خـود نمـیتـوان انـداخت
ایـنم از عهـد ازل حاصـل فرجـام افتـاد
كه آگه است كه تقدیر بر سرش چه نوشت؟
كه ندادند جز این تحفه به مـا روز الـست
هر آن قسمت كه آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد
كـاین بـود سرنوشـت ز دیـوان قـسمتم
كارفرمای قدر میكند این، من چـه كـنم؟
3- هستی شناسی شكاكانه: وقتی كه جبریگری حافظ با نگرانـی او در زنـدگی و هراس وی از مرگ در میآمیزد، نوعی هستی شناسی تیره و تردید آمیز را پدید میآورد كه بهره انسان از زندگی در آن جز اندوه و یأس چیز دیگری نیست!

گر رنج پیشت آید وگر راحت ای حكـیم 
مكن به چشم حقارت نگاه در مـن مـست 
گر چه رندی و خرابی گنـه ماسـت ولـی 
كنون بـه آب مـی لعـل خرقـه مـیشـویم 
من ز مسجد به خرابـات نـه خـود افتـادم 
مكن به نامـه سـیاهی ملامـت مـن مـست 
برو ای زاهد و بر درد كشان خـرده مگیـر 
مرا روز ازل كاری به جز رندی نفرمودنـد
عیبم مكن بـه رنـدی و بـدنامیای حكـیم

قساوتی كه تنها در مستی و بیخبری میتوان حضور خود را در آن تحمل كـرد و یـا از سنگینی و دشواری زندگی اندكی كاست! چنین تـصویری از هـستی، كـار جهـان را در نگاه حافظ- مانند خیام- با نقص و خطا، سردی و پوچی، بـیقاعـدگی و بـیسـروپایی همراه كرده اسـت. ایـن »شـك و چـون و چـرا و انكـار چیـزی نیـست كـه در غالـب اندیشه های عرفانی بگنجد.« ،، در نتیجه دنیای حـافظ آن دنیایی نیست كه در آن »جهان چون خال و خطّ و چشم و ابروست و هر چیزی هم در جای خویش نیكوست«. بلكه جهانی است كه مقداری نقص و خطا نیز در آن رخنـه كرده است و چنانچه هر جزء آن در جای خود نیكـو بـوده باشـد، جـای انـسان در آن چندان خوشایند و نیكو نیست و اندكی نیاز بـه تغییـر و دسـت كـاری دارد. از ایـن رو حافظ نیز، مانند خیام از زندگی در وضع موجود آن ناخـشنود اسـت و بـه ایـن دسـت كاری و تغییر میاندیشد و بر آن است كه در صورت امكان سقف فلـك را بـشكافد، و نقص و خطای آن را كه همان ناكامی و اندوه زندگی است از میان بـردارد، و انـسان را
به كام و آرزوی خود برساند. بدیهی است كه بنیاد این اندیشه ها بر تأمل در »ناپایداری زندگی«، »ناكامی انسان« و
»فرجام كار جهان« گذاشته شده و حافظ در تأملات خویش، جهانی را با اینگونه اضلاع به تصور درمیآورد كه كار آن »هیچ بر هیچ« و اوضاع آن »بی سروپا« و خود آن خالی از معنی است: جهان و كار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار مـن ایـن نكتـه كـرده ام تحقیـق 
آفـرین بـر نظـر پـاك خطـا پوشـش بـاد در سر هوس ساقی، در دست شراب اولی
پیر ما گفـت خطـا بـر قلـم صـنع نرفـت 
تا بی سروپا باشد اوضاع فلك زین دسـت
این تصویر هستی، در برابر كسی كـه شـعر حـافظ را مـیخوانـد، جهـانی را نـشان میدهد »مانند تاریكی مرطوب یك غروب زمستان« و» دنیایی چون گورستان پهنـاور و خاموش«( دنیای حافظ، دنیایی »بی ثبات و دایم در حال ویرانـی« است و در آن »نه در تبسم گل نشان وفا هست، نه در نالة بلبل آهنگ امید، انسان هم بر لب بحر فناست و تا چشم بر هم زده است درون ورطه میافتـد« ) و در نتیجه »آثار و شواهد عقاید انكار آمیز یا آمیخته با ابهام در دیـوان او كـم نیست. و دربارة اصول مسائل آفرینش و دنیا و مبدأ و معاد و جز آن، گاهی بارقة انكـار
و تردید در آن به چشم میخورد« البته در كنار این جلوه های تیره اندیشه و جهان بینی حـافظ، گـاهی درخـششهـای روشنی از امید و آرامش نیز مشاهده میشود و در نتیجه دنیای او را تا حدودی متفاوت از دنیای خیام میسازد. دنیایی كه در آن »گاهی درخت بیدی و چشمة زلالـی مـشاهده میشود، و آن همان دمی است كه انسان مـیتوانـد در آن زنـدگی كنـد«)( از این رو مفسران یأس و ناكامی حافظ، گاهی در شعر او بارقه هایی از  دنیای جان« و جهان معنی نیز نشان داده انـد، و آن را »آمیختـه بـا چاشـنی عرفـان و تـصوف دیده اند و از حلول روح مولانا در شعر او سخن گفته اند. امـا بـی آن كـه نیـازی بـه انكار یا نادیده گرفتن این بُعد از اندیشة حافظ در میان باشد، مـیتـوان گفـت كـه ایـن اندیشه ها در كنار خطوط برجستة اندیـشه هـای یـأس آلـود و نومیدانـة او وزن چنـدان سنگینی ندارد، و دو گانه گویی و دوگانه اندیشی حافظ یكی از نشانه های اندیشه رندانـه اوست كه خود، ریشه در یك هستیشناسی شكاكانه دارد. هستیشناسی ای كه نـه ماننـد هستیشناسی خیام یك سره به انكار و نومیدی میگراید و نه مانند مولـوی بـه یقـین و امید!
بیا كه وضع جهان را چنان كـه مـن دیدم

4- لذت گرایی و هدنیسم: حافظ »یك تیرة فكر خیامی دارد، یعنی به اغتنام وقـت
و بهره گرفتن از مواهب مادی زندگی« میاندیشد از این رو پایة چهارم تفكر او لذتگرایی است. لذتگرایی یگانه راهبردی است كه حافظ در دنیایی آكنده از جبر و شتاب و ناپایداری میتواند در پیش گیرد، و هـر یـك از ایـن جلوه های جهان آدمی، انگیزه ای است در راندن او بـه سـوی لـذت و كـام. از ایـن رو، حافظ در جهانی كه از هر سو راه را بر آرزوهای بلند آدمی میبندد، و او را در نومیـدی و ناكامی مینشاند، تنها راه پیش رو را در ربـودن فرصـتهـا و پـرداختن بـه رنـدی و عشرت طلبی مییابد. در سراسر دیوان شعر حافظ اگر یك »دعوت« وجود داشته باشد، آن، دعوت به میكده و مینوشی و شاد كامی و لذت است. این دعوت در اندیشه حافظ هم توجیه هستی شناختی دارد، هم توجیه سیاسی- اجتماعی، و هم توجیهات دیگـر. از اینرو، هم هر یك از بنیانهای تفكر حـافظ كـه پـیش از ایـن برشـمردیم- جبرگرایـی، اندیشیدن به مرگ، و دلخواه ندیدن كار جهان – او را به لذّتگرایـی و اغتنـام فرصـت میخوانند، هم ریا و دروغی كه در كار زاهد و واعظ روزگار خود میبیند، هم سیاسـت و سلوك یك حكومت و هم هر چیز دیگری كه حافظ در زنـدگی روزانـة خـود بـا آن روبه رو میشود! بیتهای زیر اندكی است از انبوه ابیاتی كه چنـین اندیـشهای را ابـلاغ
میكنند: ت مجال عیش، فرصت دان به فیروزی و بهروزی 
*
نوبهارست درآن كوش كه خوش دل باشـی
كه بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشـی *
چـشم آسـایش كـه دارد از سـپهر تنـد رو؟
ساقیا جامی به مـن ده تـا بیاسـایم دمـی *
ای دل ار عـشرت امـروز بـه فـردا فكنـی
مایة نقد بقا را كه ضـمان خواهـد شـد؟ *
به می عمارت دل كنكه این جهـان خـراب بر سرآن است كه از خاك ما بسازد خـشت
*
هر وقت خوش كه دست دهد مغتنم شـمار
كس را وقوف نیست كه انجام كار چیست؟ *
آخرالامـر گـل كـوزه گـران خـواهی شـد
حالیا فكر سـبو كـن كـه پـر از بـاده كنـی

 در آخر باید چنین گفت که تكرار و تأكیدی كه حافظ بر روی برخـی از دل مـشغولیهـای خـود، ماننـد مـرگ
 اندیشی، جبرگرایی، لذتجویی، و تردیـدهای فلـسفی دارد، ایـن اندیـشه را بـه گونـه شالوده های اساسی هستی شناسی و تفكر او در آورده اسـت .ایـن دغدغـه هـا در شـعر حافظ چنان بسامد بالایی دارد كه تنها معدودی از غزلهای او از رسوخ آنها دور مانـده است . از این رو تفسیر اندیشه و آیین حافظ بدون دخالت دادن ایـن مؤلفـه هـا راه بـه جایی كه شایستة آن است نمیبرد، و امعان نظر در ایـن مؤلفـه هـای فكـری نیـز نتیجـة تفسیر شعر او را به گونه ای در میآورد كه با نتیجة تفسیرهای رسمی و رایج اندیـشة او مغایر و متفاوت است.

دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

لطفا دیدگاه خود را از طریق فرم زیر اسال نمایید

نظرسنجی

مارا دنبال کنید